بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
در روزهای آخر اسفند
در نیم روز روشن
وقتی بنفشه ها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه های کوچک چوبین
جای می دهند
جوی هزار زمزمه درد و انتظار
در سینه می حروشد و بر گونه ها روان
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشه ها میشد
با خود ببرد هر کجا که خواست
در روشنایی باران . در آفتاب پاک...
تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسان نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است!
همه چیز گشوده است و قابل تغییر!
کسی که تنها
به فصلهای قدیمی و ورق خورده کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل زندگی خود را از دست می دهد.
و در پی آینده ی نیامده حال شیرینت را به گذشته تلخ
تبدیل نکن.....
تو در حال زندگی می کنی باز سازی گذشته کار تو نیست
تقدیر تو امروز توست . . .
159
به نام آفریننده آتش و آب
به نام آفریننده مهر و عشق.... به نام آفریننده دریا ...
به نام نامی جان.... من و تو...!
خداوندا هر آنکه را که دوست میداری بیاموز که عشق از هر چیز
بالاتر است و هر آنکه را که دوست تر میداری بیاموز که
دوست داشتن از عشق بالاتر است...
... این بیقوله بنا شد شاید استراحتگاه تو ی خسته باشد...
تا با دستان هم از این قفس پرواز کنیم...
تا به نهایت خدا برسیم ......گفتنیهایی را که نگفتیم غبار
برداریم...
....چشمها را باید شست......جور دیگر باید دید....
و عشق تنها حرف ما بود ! چرا نه............؟؟؟!!!!
...
لینک دوستان
اشتراک