... مي دوني بهترين خاطره زندگي من چيه؟ روزي كه با پاهاي گرفته و ناتوانم از آتشگاه اصفهان بالا رفتم ... سال هشتاد و دو بود ... عيد بود ... آتشگاه بود ... باران بود و گل ... و من حتي بدون اينكه چادرم را باز كنم يا حتي از كسي كمك بخوام بالا رفتم ... قبل از بالا رفتن گفتم:« خدايا نذار ام.اس منو شكست بده» ...من تنهايي بالا رفتم در حاليكه حتي مردهايي بودن كه به نفس نفس افتاده بودن و ناي ادامه دادن نداشتن ... اون بالا كه رسيدم بوي سيب خدا مي آمد ... خدا از هميشه به من نزديك تر بود ... و من گريه كردم.