• وبلاگ : 159
  • يادداشت : فصل آخر...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    و من همان شب بود كه حس كردم خدا اينبار زود تر از همواره آمده براي دادن سيب ... سيب اينبار سرخ نبود و مهم نبود ... مهم اين بود كه زود تر آمده بود ... و من تا ميان حوض لابلاي برفها به پيشوازش ايستادم ...

    نشسته بودم ميان خدا و بويش مرا تا خودش مست مي كرد و نگاهم مي كرد، ...