و من همان شب بود كه حس كردم خدا اينبار زود تر از همواره آمده براي دادن سيب ... سيب اينبار سرخ نبود و مهم نبود ... مهم اين بود كه زود تر آمده بود ... و من تا ميان حوض لابلاي برفها به پيشوازش ايستادم ...
نشسته بودم ميان خدا و بويش مرا تا خودش مست مي كرد و نگاهم مي كرد، ...